غمکده یاس

**داســـــــتان تنهایی من ورویـــــــــــــــــــــا**

غمکده یاس

**داســـــــتان تنهایی من ورویـــــــــــــــــــــا**

نظرات 13 + ارسال نظر
دلشکسته.ع جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ق.ظ

افلاطون میگه: اگر با دلت چیزی یا کسی را دوست داری زیاد جدی نگیرش ٬ ارزشی نداره ٬ چون کاره دل دوست داشتنه ٬ مثل کار چشم که دیدنه ٬ اما اگر یک روز با عقلت کسی رو دوست داشتی ٬ اگر عقلت عاشق شد ٬ بدون داری چیزی رو تجربه میکنی که اسمش عشق واقعیه

یکی باش برای یک نفر.... نه خاطره ای مبهم در ذهن صد نفر

خیلی تلخ که ببینی که یه آهو اسیر پنجه های یه شیر شده اما تلخ تر از اون وقتی که ببینی یه شیر اسیر چشم های یه آهو شده

میدونی بدترین بازی دنیا چیه ؟ اینه که تو چشم بذاری و من قایم بشم بعد تو یکی دیگه رو پیدا کنی
هوس بازان کسی را که زیبا میبینند دوست می دارند اما عاشقان کسی را که دوست می دارند زیبا میبینند

یار مهربون/ع جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ

ردنیای ما دنیای سنگ است

بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است

اگردنیای ما دنیای درد است

بدان عاشق شدن از بهر رنج است

اگرعاشق شدن پس یک کناه است

دل عاشق شکستن صد گناه است

یار مهربون/ع جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ق.ظ

بگذاریدبگریم وقتی که دیگر صداهامان سرود عشق را نمی خوانند



بگذارید بگریم



آنگاه که باران محبت ها گل های تشنه ی زمین را سیراب نمی کنند



و دل هامان اسیر حادثه ی خشم ها درب های هزار قفل را هرگز به روی یکدیگر باز



نمی کنند



بگذارید بگریم در جهانی که دگر چشم های اشک برای ابد خالی از رگبار پاکی



هاست



و هرگز برای مصیبت هایت سرازیر نمی گردند



در جهان یاس و نا امیدی اسیریم



که حتی انفجار هزاران بغض نهفته ی سینه هامان نیز هرگز راهی برای فرو شکستن

زنجیر ها نیست ......



تو رو باید می شناختم که هزار تا چهره داشتی



روی احساس دل من داشتی قیمت می گذاشتی



تو نتونستی بفهمی که وفا خریدنی نیست



چینی شکسته ی دل دیگه پیوند زدنی نیست



من تو رو با جان خریدم کی فرا موشت کنم

بخند دوستم پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ب.ظ

ملانصرالدین و تعمیر پشت بام خانه

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.



ممنونم که نوشتی خیلی جالب بود

م.ن سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ب.ظ


..::دختری از پسری پرسید . . . . . .::..
دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نه ، نیستی

دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم

دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم

دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش

میکرد ، پسر اما دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت :

تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را

و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

یادگار گذشته سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ب.ظ

ت نوشته شده در سه شنبه ششم فروردین 1387ساعت 12:37 توسط ..::مرجانه::..
..::چشم های من::..
چندین سال پیش، دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود.او از همه نفرت داشت الا نامزدش.روزی، دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند ، آن روز ،روز ازدواجشان خواهد بود. تا این که سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند. آن گاه بود که توانست همه چیز، از جمله نامزدش را ببیند. پسر شادمانه از دختر پرسید:آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده؟ دختر وقتی که دید پسر نابیناست، شوکه شد!بنابراین در پاسخ گفت:"متاسفم، نمی تونم باهات ازدواج کنم، آخه تو نابینایی ." پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت، سرش را پایین انداخت و از کنار تخت دختر دور شد.بعد رو به سوی دختر کرد وگفت:"بسیار خوب،فقط ازت خواهش می کنم مراقب چشمان من باشی."

!!! چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:29 ب.ظ

هرگز دستی را نگیر وقتی قصد شکستن قلبش را داری هرگز نگو برای همیشه وقتی می دونی جدا می شی درباره احساسات سخن نگو اگر واقا وجود ندارد هرگز به چشمانی نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن

داری هرگز سلامی نده وقتی می دونی خداحافظی در ذهنته!



از کسی که دوستش داری ساده دست نکش. شاید دیگه هیچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن . چون شاید هیچ وقت ، هیچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشد

واای تو کی هستی

!!! چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:30 ب.ظ


از فـراق دوری تـــو مـسـت و حیـرانـم هنــوز
بـا نـبـودت روز و شب سر در گـریـبـانم هنـوز
حـرف هایـت می دهـد بـوی صـفـا و همدلی
مـن بــه دنـبـال امـیـد چـشـم زیـبـاتـم هـنـوز
مهربـانـا خنـده ات چون شهد شیـرین عـسل
مـن بـه یـاد خنـده های پـر مهر زیبـاتـم هنـوز
کـی بــه آخــر می رسـد ایـن انتظار من خـدا
من به یادت روز و شب مجنون و فرهادم هنوز

؟؟ چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 ب.ظ

رسم دنیا فراموشی است، اما تو فراموش نکن کسی درلا به لای زمان به یاد توست



وای بخدا داری دیونم میکنی تو کی هستی

!!! چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:44 ب.ظ

فرهنگی-اجتماعی-انتقادی-سیاسی
در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست

من دلم می خواهد

خانه ای

داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش

دوستهایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو

هرکسی می خواهد

وارد خانه پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند

شرط وارد گشتن

شست و شوی دلهاست

شرط آن داشتن

یک دل بی رنگ و ریاست

بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار

می نویسم ای یار

خانه ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر

"خانه دوست کجاست؟ "



فریدون مشیری

؟؟؟؟ جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:32 ب.ظ

داستان نهایت بخشندگی آموزنده

روزی روزگاری درختی بود ….

و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

پسرک هر روز می آمد

برگ هایش را جمع می کرد

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت

از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد..

و سیب می خورد

با هم قایم باشک بازی می کردند .

پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .

او درخت را خیلی دوست می داشت

خیلی زیاد

و در خت خوشحال بود

اما زمان می گذشت

پسرک بزرگ می شد

و درخت اغلب تنها بود

تا یک روز پسرک نزد درخت آمد

درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،

سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »

پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .

می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .

من به پول احتیاج دارم

می توانی کمی پول به من بدهی ؟

درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »

من تنها برگ و سیب دارم .

سیبهایم را به شهر ببر بفروش

آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .

پسرک از درخت بالا رفت

سیب ها را چید و برداشت و رفت .

درخت خوشحال شد .

اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …

و درخت غمگین بود

تا یک روز پسرک برگشت

درخت از شادی تکان خورد

و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »

پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،

زن و بچه می خواهم

و به خانه احتیاج دارم

می توانی به من خانه بدهی ؟

درخت گفت : « من خانه ای ندارم

خانه من جنگل است .

ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری

و برای خود خانه ای بسازی

و خوشحال باشی . »

آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد

و درخت خوشحال بود

اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت

و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد

با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :

« بیا پسر ، بیا و بازی کن »

پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .

قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟

درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز

آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی

و خوشحال باشی .

پسر تنه درخت را قطع کرد

قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .

و درخت خوشحال بود

پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین

درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم

اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو

پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام

و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟

درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند

و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …

؟؟؟؟ شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ب.ظ

بین دو لب خنده چو گردد عیان

غصه و غم را ببرد از میان

فایده خنده بود بی شمار

بشنواز من آزاده در این روزگار

ترک غم رفته و آینده کن

خنده کن و خنده کن و خنده کن

*** دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ق.ظ

[:S00
صبح بخیر کوچولو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد