داستان مــــــادر عاشـــــــــــــق
مــــــادر من فقط یک چشم داشت .من ازاونمتنفربودم اون
همیشهمایهخجالت منبوداون برای امرارمعاش خانواده برای
معلم هاو بچه مدرسه ایها غذامی پخت یکروزاومدهبود .
دم درمدرسه که به من سلام کنهومنوباخودبهخونه ببره
خیلیخجالتکشیدمآخه اون چطورتونست این کاررو بامن
بکنه ؟بهرویخودم نیاوردم ،فقطباتنفربهشیهنگاهکردم وفورا
ازاونجا دور شدم روز بعدیکیازهمکلاسی ها منو مسخره
کرد و گفت ایی یی یی .. مامان تو فقط یک چشم داره فقط
دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاشزمین
دهن وا میکرد و منــــــــــــــو...
کاش مــادرم یه جوری گم و گور میشد روز بعد بهش گفتم
اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چــــرا
نمیمیری ؟اون هیچ جوابی نداد حتی یک لحظههم راجع به
حرفیکهزدم فکرنکردم .....
چونخیلیعصبانیبودماحساسات اون برای من هیچ اهمیتی
نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با
اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای
ادامه تحصیل به سنگاپور برم اونجا ازدواج کردم ، واسه
خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگــــی ............
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا
اینکه یه روز مــــادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده
بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود
دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم
که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، با بی رحمی
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و
بچه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا اون
به آرامی جواب داد : "
اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم "
و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد یک روز یک دعوت نامه اومد
در خونه من درسنگاپوربرای شرکت درجشن تجدید دیدار
دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم
که به یک سفر کاری میرم بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه
قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی همسایه ها
گفتن که مـــادرم مـــرده ولی من حتی یک قطره اشک هم
نریختم اونا یک نامه به من دادند که مـــادرم ازشون خواسته
بود که بدن به من نامه اینطور شروع شده بود::::::::::
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو
ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من
ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم وقتی
داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم
خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی
تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک
مــــــــادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ
میشی با یک چشم بنابراین مال خودم رو دادم به تو برای
من افتخا ر بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من
دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو ( مـــــــــــــــــادرت)
تاریخ تولـــد یاسی 24/11/........
دوستایی که همیشه میان به دیدن غمکده یاس میدونن که رویـــــــــــا کی هست اما
من واسه تو دوست مهربونم میگم که تازه اومدی و غمکده منو داری میبینی
رویا مادر منه که من توی بعضی از مطالبم به اسم صداش میکنم
20سال پیش به دنیا آمدم در زمستانی سرد چشم
به جهان گشودم بهمن ماه بود و آسمان گریان
. نمیدونم آسمان به حال من میگریست یا به حال
خودش نمی دانم دلش به حال من میسوخت که به
اسم انسان پا به عرصه گیتی گذاشته بودم یا برای
خود می گریست که مجبور بود
بدبختیهای انسان دیگری را به چشم ببیند ولی بهر
حال میگریست.
شب بود و تاریکی اولین شب تولدم هوا بارانی بود و
دل آسمان گرفته آن شب من و آسمان به پهنای
دریا گریستیم آسمان خستـــــه از گریه من و من
خسته از گریه شبانه.
صدای دلنواز لالایی مـــــادرم قشنگترین ترانه عالم
بود برای چشمهای گریانم.
اولین شب زندگیم را با قشنگترین ترانه عالم در
آغوش پاکترین موجود عـــالم
سپری کردم. در آغوش گـرم و مهربان مـــــادرم
اولین فرزند خانواده ایی بودم که پسر میخواستند
ولی برخلاف انتظار آنها دختری کوچــــک ولاغر و
بیمار به دنیا آمده بود. نمیدانم چرا بیمار شایـــد
تقدیر میخواست از همان آغاز تولدم معنی زجر و
بدبختی را به من بفهماند.وبه راستـــــی که
چه خوب معنی زجر و تنهایی را چشیدم.
نام مرا (یاســــــــمن )گذاشتند تا به حرمت یاس
و عطرش زنده بمانم.
و من نیز زنـــــده ماندم و زندگــــی کردم
اگر روزی میدانستم سرنوشت چه خواهد شد.
اگر میدانستم پاکترین مو جودعالم مـــــادرم را از
دست خواهم داد آن شب سرد وتاریک آنقدر گریه
میکردم
تا جانی به تن خسته ام باقــــــی نمی ماند اگر
مـــادرم میدانست که روز گار چه سرنوشتی را
برایم رقم زده شاید هیچ گاه از خدا نمی خواست
که من زنده بمانم.شاید هیچ وقت دعا نمی کرد که
خدا یاسی را به او بر گرداند .شاید همان موقع از
خدا میخواست که یاســـــــمن را پیش خود ببرد.
تــــا شاهد زجر و بدبختیش نباشد.شاید رویــــای
مهربون من اگر میدانست که در غیابش گل یاسش
چنین پژمرده و نالان میشود هیچ وقت آرزو نمی کرد
که خدا یاسی را به او برگرداند.
اما افسوس و صد افسوس که گذشته ها گذشتند..
رویــــا یاسی را از خدا هدیه گرفت اما چه سود چون
وقتی یاسی 10 سالش بود خدا رویــــا رو ازش گرفت
مگه نه اینکه میگن خدا هر چی رو که داده یه روز
پس میگیره خب خدای مهربون هم رویــــاشو گرفت
و پیش خودش برد.
آره رویـــا سفر کرد و یاسی تنها شد یاسی
تنها پناهگاهشو تنها جای امنی رو که داشت از
دست داد ناشکری نمیکنم اما دلگیرم /دلگیرم از
دست روزگار.
دلگیرم از دست اجل.دلگیرم از بخت بد یاسی که
همیشه باید تنها باشه.
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم تا معنی غم وغصه
را بدانم.ای کاش هیچ وقت فرق بین خوبی و بدی
را تشخیص نمی دادم ای کاش عشق را نمی شناختم
و غزل خدا حافظی را به من یاد نداده بودند. ولی
افسوس که اینها آرزوهایی هستند محال و نشدنی
چون هم بزرگ شدم و هم فهمیدم معنی عشق
مادر و فرزندی را وهم غزل خدا حافظی و جدایی
را یاد گرفتم نمی دانم از چه بنویسم اگر بخواهم تمام
درد و دل هایم را بنویسم وحرف های نگفته را بگویم
برای این کار اگر تمام صحرا دفتر شود و تمام دریا
مرکب و تمام درختان قلم گردند برای درد و دل هایم
کم هستند ولی من مینویسم وبه همین چند
صفحه سفید اکتفا میکنم مینویسم تا کمی از
غصه های دلم خالی شوند
واین بغض که سالیان است در گلویم جا خوش کرده
بیرون آید و راحتم کند.
میدونید دختری 10 ساله و تنها برایش غم بی
مادری سنگین است.
چشمان یاسمنی 10 ساله دیگر نای گریه کردن را
نداشت اما میگریست و نالــــــه میکرد آخه شما
نمی دونید که یاسی همه دار و ندارش را از دست
داده بود آخه یاسی تنها شده بود و میدانست که
تنهایی دردیه که یاسی تحملش رو نداره. آخه
یاسی میدونست که نمی تونه دیگه رویــــا رو ببینه
.یاسی با اون جثه کوچیکش و اون دل نازکش
میدونست که تحمل غم به این بزرگی رو نداره
اما ببینین روز گار چگونه با یاسی بازی کرد و یاسی
20 ساله شد و تونست زنده بمونه یاسمنی که
فکرش رو هم نمیکرد بتونه بدون مادرش زندگی
کنه و این همه مشکلاتوتحمل کنه اما خوب یاسی
تونست تا اینجا تحمل کنه و با غم و غصه هاش
بسازه اما دیگه خسته شده نمی تونه .دیگه طاقت
تحمل این همه غم و غصه و ناراحتی رو نداره
یاسمن دیگه داره پژمرده میشه یاسمن داره از پا
می افته آخه خودشم فکر نمی کرد تا اینجا دوام
بیاره اما دیگه خسته شده دیگه دلش جایی واسه
غم وغصه هاش نداره میخواد به همه بگه تا همه
بدونن یاسمن چه کشیده میخواد همه بدونند که
یاسمن دیگه داره از پا میفته.
یاسمن میخواد همه بدونند که از تنهایی خسته شده
دیگه طاقت نداره/حتی دیگه اشکشم داره خشک میشه
یاســـــــــــــــــــمن دیگه خسته شده .........
شاید آن روز که سهراب نوشت :
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینجور نوشت :
هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس
زندگی اجبارست
السلام ای وادی کرببلا
السلام ای سرزمین پر بلا
السلام ای جلوه گاه ذوالمنن
السلام ای کشته های بی کفن
------------------
کاش بودیم آن زمان کاری کنیم
از تو و طفلان تو یاری کنیم
کاش ما هم کربلایی می شدیم
در رکاب تو فدایی می شدیم
السلام علیک یا ابا عبدالله ...
ماه محرم ماه عزاداری زینب کبری ماه غم
فاطمه الزهرا بر همه دوست داران اهل
بیت نبوت تسلیت باد
کلمات کلیدی=دانلود-دانلود شعر-دانلود شعر فرشته ی من-دکلمه-دانلود دکلمه-درمورد دکلمه-متن شعر-متن دکلمه-شعر و دکلمه-
ســـــــــــلام
اینجا غمکده یاس و رویــــــا هست
من این وبلاگ و واسه این ساختم که تموم
حرف هایی که نتونستم به رویـــــــــــــا
بگم اینجـا واسش بنویسم تا شـــــاید
شــــاید بشنوه حرفامو
خوب شاید واستون این سوال پیش بیاد
کـه رویـــــــــــــــــا کیـــــــــــــه؟؟؟؟
خوب من الان واستون میگم که رویای
من کیه رویای من یه دوست مهربون*
یه رویای خوب *یه همزبون *یه مونس
شبهای بیکسی *
یه فرشته*یه عشق*یه دنیا خوبی*یه دنیا
گذشت و یه رفیق شبهای تنهایی من
خوب این رویا مــــــــــــــــــــادرمه که الان
در کنارم نیست
رویای من الان اون بالا پیش خدای مهربونه
میخوام واستون جریان سفر رویا رو بگم آخه
رویای من یه مسافر بود که مجبور بود بره
و یاسشو تنها بذاره اون دلش نخواست که بره
اما خوب مجبور بود که بره خوب مگه نه اینکه
میگن مسافرا باید برن خوب رویای منم باید میرفت
اما ای کاش یه کم دیگه میموند یه ذره دیگه می موند
تا یاسش بزرگتر بشه و بتونه گلیم خودشو از آب
بیرون بکشه .
اما نتونست بمونه چون عجل بهش مهلت نداد که بمونه
من هنوز خودمم موندمه که چجوری رفت اون عادت
نداشت بدون خداحافظی بره اما نمیدونم چرا اینبار
بدون اینکه حتی یاسشو ببوسه رفت.اون رفت
وهنوز یاس مونده که چرا رویا اونو حتی نبوسید
وبهش نگفت یاسی جون من میرم
مامانی مواظب خودت باش.
رویا به یاسی نگفت که این دنیا پر از گرگه دخترکم
مواظب خودت باش
رویا حتی به یاسی نگفت که یاس مامانی شبا از
تنهایی نترس من از اون بالا مواظبتم آخه اون که
میدونست یاسی از تنهایی میترسه
اون که میدونست یاسش از تاریکی وحشت داره
نمیدونم چرا رویا اینا رو به یاسی نگفت
نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..............
دیگه خیلی وقته که رویا حتی به خوابم هم نمیاد
نمیدونم چرا ؟شاید :ازم دلگیر شده ویا شایدم دلش
نمیاد که بیاد و یاسشو این جور پژمرده ببینه
من دلیلشو نمیدونم اما اینو خوب میدونم که خیلی
وقته نیومده ومن دلم واسش خیلی تنگ شده
اونقد که اگه میدونستم راهی هست که برم واونو ببینم
حتما میرفتم بدون هیچ درنگی و همین الان
یه سوال دارم نمیدونم کسی میتونه جوابشو
بهم بگه یا نه؟ میدونین چند تا یاس مثل من
توی دنیای به این بزرگی وجود داره یا نه؟
میدونین چند تا رویا مثل رویای من نتونسته
به یاسش سفارش کنه که یاسی جونم
مواظب خودت باش دنیا پر از گرگهای آدم نما شده؟
میدونین چند تا یاس مثل من هنوز موندنه که چرا
رویاهاشون اونا رو تنها گذاشتن؟
میدونین چند تا رویا مثل رویای من هستن که
اون بالان ودستشون به جایی نمیرسه
که بتونن جواب ظلمهایی که به یاسهاشون
میشه رو بدهند؟
میدونین چند تا یاس مثل من هستن که تنهان و از
بی مادری در عذاب هستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا یکی جواب این سوالهای منو بده
من موندم که آیا یاسی مثل من *و رویایی
مثل رویای من هم هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من شب فاصله ام، تو کجایی مادر
من لب حوصله ام، تو کجایی مادر
من به عادت بیمار ،تو کجایی مادر
من ز دنیا بیزار ،تو کجایی مادر
من به نفرین زمان، تو کجایی مادر
من در آغاز خزان، تو کجایی مادر
من به ماندن گریان ،تو کجایی مادر
من به رفتن خندان ،تو کجایی مادر
من به دل غم دارم ،تو کجایی مادر
من تو را کم دارم ،تو کجایی مادر ...
تاحالا دل تنگ کسی شدی؟ اصلا میدونی دلتنگی
چیه؟ اونم ازبدترین نوعش؟ بزرگترین دلتنگی اینه
که بدونی اونی که دوسش داری هیچوقت ماله
تو نمیشه. اینه که بدونی یه روزی ازکسی که
دوسش داری باید جدا بشی چه بخوای چه نخوای
من به بعضی از دوستام قول داده بودم که دیگه از
غم حرفی نزنم خوب آخه نمیشه وقتی غم منو
تنها نمیذاره من چه کنم ؟
کاشکی اون دوستای مهربونم به غم میگفتن که سراغ
یاسی نرو من که هر کاری میکنم نمیتونم از دستش
فرار کنم هر جا که میرم همیشه مثل یه سایه تعقیبم
میکنه خوب شاید غم منو دوست داشته باشه که دلش
نمیاد تنهام بذاره به هر حال حالا که اون دلش نمیخواد
من تنها باشم و همیشه دنبالم میاد خوب بذارین منم
از اون واستون بگم
از غم بگم و بنویسم که.............
بیـــــــوفا رســـــــــم وفا از غم نیاموزیم چرا
غـم با همه بی مهریش هر شب به من سر میزند
دیشب بازم دل گرفت اونقد گریه کردم که
نمیدونم کی خوابم برد نمیدونم خوابم گرفت یا
از گریه بی جون شدم و از هوش رفتم ولی اینو
میدونم که خوابم گرفت امــــا بازم رویــــــــا
نیومد نمیدونم چرا خیلی وقته که نمیاد دلم واسش
یه ذره شده کاشکی میومد آخه خیلی حرفها واسش
دارم میخوام بهش خیلی چیزها رو بگم میخوام بهش
خبر بدم که یاسش داره از تنهایی دق میکنه
میخوام بهش بگم که یاسی رو با خودش ببره آخه منم
میخوام پیشش باشم اگه اونجایی که اون هست
جای خوبیه خوب چرا من هم پیش او نباشم مگه
نه اینکه میگن مادرها همیشه هر جایی که بهتر
باشه رو واسه بچه هاشون میخوان خوب منم میخوام
برم پیش رویام آخه من اینجا رو دوست ندارم اینجا
دلم میگیره میخوام پیش خودش باشم میخوام اگه
کسی بهم ظلم کرد اون ازم دفاع کنه مگه نه اینکه
میگن مادرها وقتی کسی به بچه هاشون ظلم کنه
ازش دفاع میکنن خوب منم میخوام برم پیش رویام تا
اون یه پنا هگاه واسم باشه
خــــــــــــــــــدایا منم میخوام برم پیش رویــــــــــــــــــا
رویـــــــــــــــــــــا جون منم ببر پیش خودت
دیگه از این دنیا و آدماش خسته شدمه از ظلم و ستم
مردم خسته شدمه نمیخوام باشم میخوام پیش تو
بیام اگه واقعا یاسی رو دوس داری پس بیا و منو با خودت
بـبر بیا که یاست منتظرته
کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید :
« می گویند که شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من
به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای
زندگی به آنجا بروم ؟!»
خداوند پاسخ داد :
« از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای
تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و از تو نگهداری
خواهد کرد »
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه !!
« اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز
خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند . »
خداوند لبخند زد :
« فرشته تو برایت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو
لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد
و شاد خواهی بود.»
کودک ادامه داد :
« من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی
زبان آنها را نمی دانم ؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت :
« فرشته تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که
ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و
با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت
کنی »
کودک با ناراحتی گفت :
« وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم ؟»
اما خدا برای این سوال او هم پاسخ داشت :
« فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و
به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی »
کودک سرش را برگرداند و پرسید :
« شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی
می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟»
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به
قیمت جانش تمام شود
کودک با نگرانی ادامه داد :
« اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما
را ببینم ، ناراحت خواهم بود»
خداوند لبخند زد و گفت :
« فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد
و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت ؛ گرچه
من همیشه در کنار تو خواهم بود »
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده
می شد . کودک می دانست که باید به زودی سفرش
را آغاز کند .
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :
« خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم ، لطفا نام
فرشته ام را به من بگویید »
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :
« نام فرشته ات اهمیتی ندارد . به راحتی می توانی او
را مادر صدا کنی .»
میدونید چیه امروز بازم دلم غصه داره آخه امروز به دفتر
خاطرات قدیمیم که خیلی وقته بازش نکرده بودم یه
سری زدم چون خیلی دلم گرفته بود .
من هر وقت که ناراحتم میرم به سراغ دفتر قدیمیم که
البته همون دفتر خاطرات رویا هست ومن واسه
درد دل هام اومدمه و ادامشو نوشتمه سر میزنم
امروز اول از خاطرات رویا شروع کردم امروز اول
دست نوشته های رویامو خوندم .
امروز خوندم که رویا از روز تولدم چی نوشته بود
امروز تو اون دفتر که رفیق تموم لحظه های تنهایی
من هست خوندم که رویا چی نوشته
امروز تو اون دست نوشته ها خوندم که رویا واسه
آینده یاسش چه چیرهایی که نمیخواسته .تو اون
صفحه های بی جون کاغذ امروز من رویا رو دیدم که
چگونه نوشته بود که آرزو داشت ورود یاسش به
دانشگاه رو جشن بگیره .تو اون تکه های کاغذ دیدم
که رویا چطور با افتخار واسه یاسش دست میزنه و
به همه مهموناش میگه که این دختر کوچولوی منه
که میخواد یه خانم وکیل بشه.امروز توی اون تکه های
بی جون کاغذ اشک شوق رویا رو دیدم.
تو اون کاغذ پاره ها که شاید واسه همه فقط یه
تکه کاغذ باشه من اشک حسرت رویا رو دیدم که
با اشک نوشته بود میترسم بمیرم و این روزها رو
نبینم.و درست هم گفته بود چون رویا حتی نتونست
مدرک دیپلم یاسشو ببینه
اجل حتی به رویا مهلت نداد که ببینه یاسش بزرگ
شده و واسه خودش یه دختر بزرگی شده
دنیا بهش فرصت نداد که حتی جشن فارغ التحصیلی
یاسو توی دبیرستان هم ببینه
میدونید رویا نتونست حتی روزنامه ایی که اسم یاسو
به عنوان قبول شدگان کنکور نوشته بود رو ببینه
زمونه نذاشت که یاس با شادی بیاد و به رویاش
خبر بده که قبول شده همون رشته ایی که رویا دوست
داشت یاس ادامش بده و واسه رویا یه خانم وکیل بشه
خوب امروز که اون دست نوشته ها رو خوندم دلم
بیشتر گرفت .
چشمام هم که واسه اشکاش فقط دنبال یه بهونه
بودن شروع کردن به باریدن آخه اونا بی بهونه
همیشه میبارن الان که دیگه بهونه خوبی داشتن
بهونه دلتنگی رو داشتن امروز که دیگه بهونشون قابل
قبول بود و کسی نمیتونست ایرادی بگیره
دلم خیلی گرفته و چشمام هم هنوز هوای باریدن دارن
آخه امروز پنجشنبه بود تنها روزی که من اجازه دارم به
دیدن رویام برم ولی نذاشتن برم
امروز نذاشتن به دیدن رویام برم ومن میدونم که اون
منتظرم بود آخه ما قرار داشتیم که من پنجشنبه ها
برم به دیدنش و واسش یه بوته یاس ببرم
اما نذاشتن که برم وبیشتر دلم شکست و غصه هام
بیشتر شد.
چون میدونم که رویا منتظرم بود و میدونم که الان او
هم غصه دار شده و شاید او هم مثل الان که من دارم
اشک میریزم اونم داره اشک میریزه
نمیدونم چکار کنم دلم واسش یه ذره شده
سلام بانوی من
سلام مادرم
دستهایم تو را میجوید
اگرچه من کجا و تو کجا
اما خیال و رویایت زیباست
در رویایم سر بر دامنت مینهم
اشکهایم اگرچه برا ی دنیاست اما
مهر تو فزونتر از این حرفاست
دست بر گونه هایم بگذار
مهربانی ات را به بازارم بیار
من تنهای این شهرم
غریب تر از دورترین ستاره ها
منم و نیاز سردرگم و تنهایی
دل من خسته ز بی فردایی
اه مادر
نگرانتر از تو
چه کسی دست مرا میگیرد
من به تو پناه اورده ام از هرچه شکست
از هرچه دروغ /از هرچه ریا
دل من میخواهد به تو پیوند خورد
چه کنم با غم دل /منم و حسرت تو
شب و خون خوردن و ساکت ماندن
تو کجایی مادر/بی بها گردیدم
مانده در راهم و کس نیست که نیست
که اگر هم باشد
زخم ودردیست دگر
تو کجایی مادر تو کجایی مادر
مانده در راهم و کس نیست که نیست
تو کجایی مادر