غمکده یاس

**داســـــــتان تنهایی من ورویـــــــــــــــــــــا**

غمکده یاس

**داســـــــتان تنهایی من ورویـــــــــــــــــــــا**

 

نظرات 51 + ارسال نظر
سیاوش دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:31 ب.ظ http://movqvd.blogfa.com/

عالی خیلی خوبه امه زیاد به گذشته فکر نکن اینده را بچسب

ممنون سیاوش جان اما مگه میشه آدم گذشته رو فراموش کنه

اونم گذشته ایی که به همه چیز آدم پیوند خورده

شاید بشه یه دوست رو فراموش کرد/شاید بشه حتی بدیهای یه دشمن رو هم فراموش کرد /اما مادر را نمیـــــــــــــشه فراموش کرد

یار مهربون سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ

تو این روزا ما آدما گل نمی دیم به دست هم



از یادمون داره میره دلتنگی های دم به دم



این روزا دیگه همه جا صحبت بی وفاییه



ورد زبون آدما تنهایی و جداییه



هر کی به فکر خودشو هم دلی معنا نداره



حتی دیگه بی بهونه عشق میره تنهات می زاره



یکی بیاد داد بزنه که دوره دوره ی وفاست



دشمنی معنا نداره دنیا پر از صلح و صفاست



من می مونم تا که نگن عشق دیگه بی دووم شده



من می مونم تا که نگن دوره ی عشق تموم شده



من می مونم تا که بگم دوست داشتنم حقیقته



برای اعتبار عشق همین خودش غنیمته

یار مهربون ممنونم که اومدی و واسم شعر قشنگت و نوشتی بازم

بهم سر بزن ویاس رو تنها نذارین

یار مهربون سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:03 ب.ظ



آنکه عاشق تر است آرام تر از دیگران از کنارت می گذرد

خدا چنان آرام و همیشگی در کنارت حضور دارد که...

حتی حضورش را حس نمی کنی

خدا از همه عاشق تر است.

ممنونم واقعا نشون دادی که یار مهربونی

یار مهربون سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ب.ظ

هیچ کس از درد پنهانم خبر نشد

این درد سوزاند جگرم و کس خبر نشد

گویا که دلم به تنگ آمده در سینه

اما کسی را به این ما تمکده خبر نشد

آه جگرم بالا گرفت و در آن ذوب شدم

ولی کسی گویا از ذوب شدنم خبر نشد

دل من از عشق کسی تکه تکه شد

او حتی ز تکه تکه شدن وجودم خبر نشد

یار مهربون کاشکی آدرسی ازت داشتم تا من هم به پای صحبت های قشنگت مینشستم انگتار تو هم دلی مثل دل من پر از درد داری

اگه بازم به دیدنم اومدی حتما نشونی از خودت واسم بذار باز هم منتظر دیدنت هستم

یار مهربون سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ


من شب فاصله ام
تو کجایی مادر
من لب حوصله ام
تو کجایی مادر
من به عادت بیمار
تو کجایی مادر
من ز دنیا بیزار
تو کجایی مادر
من به نفرین زمان
تو کجایی مادر
من در آغاز خزان
تو کجایی مادر
من به ماندن گریان
تو کجایی مادر
من به رفتن خندان
تو کجایی مادر
من به دل غم دارم
تو کجایی مادر
من تو را کم دارم
تو کجایی مادر ...

بیگانه مهربون/علیرضا سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ب.ظ

تقدیم به روح مادر یکی از همکلاسیهای مهربانم زلیخا فکور
دلم برای تو تنگ می شود مادر
برای وصف قافیه لنگ می شود مادر
بریدم از عالم و آدم , از این بختم
انگار قلب ثانیه سنگ می شود مادر
سپرده ام که مرا خاک کنند اینجا
که با خیال تو همرنگ می شود مادر
چه خاطره هایی به یاد دارم من
صدای تو که آهنگ می شود مادر
نشسته ام که بگویی دوباره قصه ی نو
دلم برای قصه تنگ می شود مادر
هوای دیدن تو کرده ام... نمی آیی؟؟
برای گریه سنگ قبر شانه می شود مادر

ممنونم یار مهربان من با اجازه شما چند تایی از شعراتو توی وبم گذاشتمه اگه بازم بهم اجازه بدین میخوام از بقیشونم استفاده کنم

یار مهربون چهارشنبه 10 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:22 ب.ظ

گفتم شبی با من بمون

راهی شدی ....

رفتی ...

به سمت آسمون...


گفتم بمون تا من بیام ...

رفتی ...

نگفتی ...

من بیام..

امیدوارم که تو هم به اونی که تنهات گذاشته برسی

م.ن دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ

-------------------------------

اگر تنها شویم باز هم خدا هست

امیدی در دل این نا کجا هست

نگو دنیای ما وهم و خیال است...

حقیقت بین این افسانه ها هست

نگو بیهوده ایم مانند مرداب

هزار رودخانه ی بی انتها هست

نگو دنیا به مانند کویر است

که زیر خاک هزاران کیمیا هست

نرو آن سوی دریای جدایی

که خوشبختی همینجا پیش ما هست

نرو در سرزمین غربت و درد

هنوز در شهر تو یک آشنا هست...



خدای من تو بنویس که کی هستی؟

مهم نیست/م.ن دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ب.ظ

اینجا سرای من نیست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در سرزمین حیله ، جایی برای من نیست

این شهر مه گرفته ،دیگر سرای من نیست

در شهر دود و نیرنگ ، این کوچه های بد رنگ

جز حیله من ندیدم ، از مردمان صد رنگ

دلخسته ام از اینجا ، از این همه خیانت

از این همه دروغ و نیرنگ بی نهایت

اینجا سرای درد و ویرانی و جدایی ست

من می روم از اینجا ، اینجا سرای من نیست

با قایقی شکسته ، با موج بی کسی ها

من می روم به شهری، در اوج بی کسی ها



خیره به نور ماه شب ، غوطه ورم به فکر تو

دلم زبانی شعله ور ، شد آتشی به ذکر تو

تو در وجود تیره ام ، هجوم یک گلایه ای

در این کسوف بی کسی ،سکوت سرد سایه ای

بیا به باطنم ببین چو آسمان شب سیاه

بیا ستاره ای بشو فراتر از فروغ ماه

من از تبار آسمان به زیر خاک رسیده ام

به جز وجود نا امید ، نشانه ای ندیده ام

من از غبار زندگی ، شدم چو دود شهرمان

جایی که ظالمان شوند ، چو پهلوان و قهرمان !

بگو چرا تو رفته ای ، پاکی روح و جان من

بهار باورم تویی ، چرا شدی خزان من؟

پلیدی درون من، تو را کشیده بر صلیب

از این حضور پاک تو مرا نموده بی نصیب

نظاره کن به ذات من که برزخ دو عالمم

بیا دوباره در دلم ، که بی تو در جهنمم...




وااااااای تو بگو کی هستی من تصمیم میگیرم ببینم مهم هست یا نه

/// سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ب.ظ



بگذار و بگذر

ببین و دل مبند

چشم بیندازو دل مباز

که دیر یا زود

باید گذاشت و گذشت

... سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ب.ظ

[:S003
خیلی غرور گرفته .کمی به گذشته برگرد تا متوجه بشی:]

[:S018:]


من مغــــــــــــــرور نیستم

مهم نیست کی هستم. سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ب.ظ

الماس کربنی است که تحت فشار به این زیبایی و گران قیمتی در آمده استُ فشار زندگی را تحمل کن تا ارزشمند شوی.
گذشته را فراموش کن و حال را غنیمت دان و به آینده امید وار باش.





چشم وممنون از نصیحتت

؟ سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ب.ظ

به هیچ چیز مغرور نشوید که مغرور عالم قارون ، با تمام مال و منالش در زمین فرو رفت

پ.ش چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ق.ظ

چی بنویسم؟
یادم رفت............................

؟؟؟ چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ق.ظ

نمی بخشمت ...!

به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی

به خاطر تمام غمهاییی که به صورتم نشاندی

نمی بخشمت به خاطر دلی که برایم شکستی

به خاطر احساسی که برایم پرپر کردی

نمی بخشمت به خاطر زخمی که بر وجودم نشاندی

به خاطر نمکی که بر زخم گذاردی

ومی بخشمت

به خاطر عشقی که بر قلبم حک کردی ... !

آری اینچنین بود....... چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ق.ظ


...من همونم که همیشه...


...غم وغصم بی شماره...

...اونیکه تنها ترین...

... حتی سایه ام نداره...

...این منم که خوبیامو...

...کسی هرگز نشناخته...

...اونکه در راه رفاقت...

...همه هستی شو باخته...

...هر رفیق راهی با من...

...دوسه روزی همسفر بود...

...ادعای هر رفاقت...

... واسه من چه زودگذربود...

...هر کی بازمزمه عشق...

... دو سه روزی عاشقم شد...

... عشق اون باعث زجر...

...همه دقایقم شد...

...اونکه عاشق بود عمری...

... ز جدا شدن می ترسید...

...همه هراس وترسش...

... به دروغش نمی ارزید...

... چه اثرازاین صداقت...

... چه ثمرازاین نجا بت...

... وقتی قد سرسوزن...

... به وفا نکردیم عا دت...



میسی از شعر قشنگت

.................. چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:22 ب.ظ

میسی از این که چهار کلام برام نوشتی

توی این سرمای زمستونُ، برف و بارون
امیدوارم همیشه باشی شاد و خندون
دیدی منم شاعر شدم .

شـــــــــــــــــاعر

پ.ش چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:05 ب.ظ

داستان مامان...........

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.

او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت:من میدانم که شما چه فکری میکنید، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم.

حدود یک هفته بعد ‎ ویکی، به مسعود گفت: از وقتی که مادرت از اینجا رفته، ظرف نقره ای من گم شده، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟

مسعود جواب داد: خب، من به مادرم شک ندارم، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد.

او در ایمیل خود نوشت:

مادر عزیزم ، من نمی گم که شما ظرف نقره را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید، اما در هر صورت واقعیت این است که آن ظرف از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.

‎با عشق ، مسعود
روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود:

پسر عزیزم، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری و در ضمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری. اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید، حتما تا الان ظرف را پیدا کرده بود.

با عشق ، مامان


هههههههههههههههههههه


جالب بود

؟ چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ب.ظ

نمی دانم چرارفتی

نمی دانم چرا شاید خطا کردم

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا، تاکی، برای چه،

ولی رفتی

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته چشمان زیبای توام

برگرد!




تو کی هستی

؟؟؟؟ چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:12 ب.ظ

بامدادن بباغ رفتم,تا برایت دامنى از گل یاس

بچینم میدونى آنقدر گل چیدم که دامنم تاب

نیاورد وبندش بگسست, آنگاه گلهاى یاس همراه

نسیم راهى دریا شد,همه گلها رفتند وچیزى باقى

نماند امواج دریا لختى چند برنگ گلگون درآمد

تو گویى لحظه اى آب وآتش بهم ریختند..نازنینم دیگر

گلى ندارم که ارمغانت کنم..اما دامنم از بوى

گلهاى یاس عطر آگین است اگر دوست دارى بوى

عطریاسهاى وحشى را ببویى بیا وسرت را بر دامنم بگذار...تقدیم به یاس



چه جالب آخه من دیشب کتاب داستانی بنام رز کبود را داشتم میخوندم


که در آخر داستان همین شعر نوشته شده بود

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ق.ظ


خیلی زیباست.دست شما درد نکنه. موفق باشی یاسی جون
موفق باشی .

شمــــــــــــــــــــــــا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

!!! پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ب.ظ

خوش حالم کتاب مطالعه میکنی. خیلی عالیه
اگر نوشته ام تکراری بود میبخشی. نمیدونستم تو کتابت این شعر داره وگرنه نمینوشتم برات. حالا اشکالی نداره. این نیز بگذرد.

اوهوم خواهش

؟؟؟؟ پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ب.ظ

گفتم منم دیگه کوچو
چیه باور نمیکنی؟

اشکال نداره.
مهم نیست
بگذار اینگونه باشد

آخه تو کی هستی هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

؟؟؟؟ پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ب.ظ

منم دیگه یاس کوچولو
چیه؟
باور نکردی؟

مهم نیست

ولی خیلی عالیه
اما..................................
واقعا که....

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای تو کی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

،،،، پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ب.ظ

[:S003

:]
چه جالب
منم دیگه
مهم نیست.

؟؟؟؟ پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ب.ظ

میدونی ؟
نه؟
منم نمیدونم
آخه چرا؟
چون....
؟
بگذریم.




تو کی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

؟؟؟؟ جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ق.ظ

از من چرا رنجیده ای
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ای ماه عالم سوز من از من چرا رنجیده ای

ای شمع شب افروز من از من چرا رنجیده ای

یک شب تو را مهمان کنم تا جان و دل قربان کنم

جای تو در چشمان کنم از من چرا رنجیده ای

ای جان من جانان من بر من نگر سلطان من

یک شب بیا مهمان من از من چرا رنجیده ای

من عاشق زار توام ازجان وفادار توام

تا زنده ام یار توام از من چرا رنجیده ای

من عاشق دیوانه ام اندر جهان افسانه ام

تو شمع و من پروانه ام جانم چرا رنجیده ای

رنجیده ای رنجیده ای از من گنه شنیده ای

دائم گنه بخشیده ای جانم چرا رنجیده ای

بنگر ز عشقت چون شدم سرگشته و مجنون شدم

چون لاله دل پرخون شدم از من چرا رنجیده ای

گر من بمیرم از غمت خونم فتد بر گردنت

فردا بگیرد دامنت جانم چرا رنجیده ای

جانم چرا رنجیده ای عمرم چرا رنجیده ای
از من چرا رنجیده ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا؟
چرا؟

پ.ش جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ق.ظ

صدایم کن
ـــــــــــــــــــــــــــــ
صدایم کن تا امان یابد عابری خسته در شب باران

صدایم کن تاببالم من در سحرگاهان با سپیداران

از آن سوی خورشید از آن سمت دریا صدایم کن

تو لبخند صبحی پس از شام یلدا از این تیرگیها رهایم کن

سکوت سرخ شقایقها را در این ویرانی تو میدانی

غم پنهان نگاه ما را در این حیرانی تو میخوانی

از آن سوی خورشید از آن سمت دریا صدایم کن

تو لبخند صبحی پس از شام یلدا از این تیرگیها رهایم کن

صدای باران نوای یاران به لحن تونمیماند

سکوت شب را ز کوه و صحرا نوای گرم تو میراند

در کام جنگل کسی راز گل را به غیر از تو نمیداند

بخوان از بهاران که با سازگاران کسی چون تو نمیخواند

تو کی هستی

!!! جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ب.ظ

اونی که آدما را خیلی عزیز میکنه ، شادی دیدارشون نیست ، غم ندیدنشونه !
خیلی میسی

¤¤¤ جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 ب.ظ

اونی که آدما را خیلی عزیز میکنه ، شادی دیدارشون نیست ، غم ندیدنشونه !
خیلی میسی

..... جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ


واقعا نمیدونم چی بگم؟
فقط همین قسمت از ۲۱ نظر ۲۰ تاش رو من برات نوشتم
حالا بقیه اش رو بیخیال شو
گفتم که مهم نیست
یاس کوچولو
برگ از درخت خسته میشه
پاییزش همه اش بهونه است
یادش بخیر
همین
چیزی ندارم بگم
شبت بخیر

ممنونم که ۲۰ نظر رو تو نوشتیه اما کاش میگفتی که کی هستی؟

ََ٫٫٫ جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ب.ظ

هر وقت دلت شکست، هر بار که روزمرگی زندگی و مشکلات دنیا تو را سردرگم و آزرده خاطر کرد، هر زمان که غم و نا امیدی وجودت را فرا گرفت... نگاهی به ستاره های شب بینداز ... آنگاه با دیدن تنها گوشه ای ازعظمت و شکوه بی کران پروردگار، دلت به نور امید و شادی وصف ناپذیر آرام می گیرد.

ممنون

!!! جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ب.ظ

پیامبر اکرم (ص) می فرمایند:
لا تَزولُ قَدَما عَبدٍ یَومَ القیامَةِ حَتّى یُساَ لَ عَن اَربَعٍ عَن عُمُرِهِ فیما اَفناهُ وَ عَن شَبابِهِ فیما اَبلاهُ وَ عَن مالِهِ مِن اَینَ اَ کتَسَبَهُ وَ فیما اَ نفَقَهُ وَ عَن حُبِّنا اَهلَ البَیتِ
انسان ، در روز قیامت ، قدم از قدم برنمى‏دارد ، مگر آن که از چهار چیز پرسیده مى‏شود : از عمرش که چگونه گذرانده است ، از جوانى‏اش که چگونه سپرى کرده ، از ثروتش که از کجا به دست آورده و چگونه خرج کرده است و از دوستى ما اهل بیت [پیامبر (ص) ]

خصال ، ص 253، ح 125[size=large]

ممنونم

!!! شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:43 ب.ظ

منم حال تو رو دارم .. تو این روزا که میدونی منم مثل خودت تنهام ..

منم خستم از این دوری .. منم با این همه رفتن نمیدونم چرا اینجام ؟



نمیدونم کجا رفتی .. کجا رویاتو گم کردم که این شد حال و روز من ؟

کدوم فردا رو میدیدی .. که تقدیر من این غربت شد و تقدیر تو رفتن ..

تو که رفتی زیر هجوم خاطره هر شب بی تو شکستم

مثل قلبم پای همین خاطره من یک عمره نشستم ..

تو که رفتی زیر هجوم خاطره هر شب بی تو شکستم

مثل قلبم پای همین خاطره من یک عمره نشستم ..

تو این خونه به یاد تو دارم سر میکنم با حس تنهایی ..

نمیدونم تمام شب چرا حس میکنم هر لحظه اینجایی ؟

تو چی میدونی از حالم از این حالی که من با فکر تو دارم ..

از این بغضی که یک عمره عذابش رو روی دوشت نمیذارم ..

تو که رفتی زیر هجوم خاطره هر شب بی تو شکستم

مثل قلبم پای همین خاطره من یک عمره نشستم

تو که رفتی زیر هجوم خاطره هر شب بی تو شکستم

مثل قلبم پای همین خاطره من یک عمره نشستم

پ.ش!!! شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:49 ب.ظ

قبض روح
ـــــــــــــــــــــــــــ
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
_____________________
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
_____
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم

عالی بود ممنونم

٬٬٬ دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ق.ظ

خوشبختی بر سه ستون استوار است: فراموش کردن غم های گذشته، فراموش نکردن عبرت های گذشته، غنیمت شمردن حال و امیدوار بودن به آینده

/// دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ق.ظ

بیخیال

/// دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ق.ظ

بیخیال

!!! دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ق.ظ

جوک و لطیفه

به یه ترکه میگن ترکه اچ.آی.وی گرفته. ترکه میگه: جی.ال. ایکس رو فروخت؟

یه روز یه موشه میره خونه اصفهانیه سوء تغذیه میگیره!

لره با ذوق به دوستش می گه بالاخره این پازل رو بعد از دو سال تلاش درست کردم! دوستش می گه دو سال یه کم زیاد نیست؟ لره می گه نه بابا! رو جعبه اش نوشته 7 تا 10 سال!

یه روز از یه ترکه می پرسن چرا خر شدین؟ می گه : یه خر هار ما رو گاز گرفت!

یه روز یه ترکه هزار تومان میندازه تو صندوق صدقات وقتی میاد از خیابون رد بشه ماشین می زنه بهش. همین طوری که داشته ناله می کرده لای چشماشو باز می کنه می بینه یه نفر دیگه هم داره پول میندازه تو صندوق صدقات. با آخرین توانی که داشته داد می زنه: ننداز آقا کار نمی کنه...

یه رشتیه با خانوادش منتظر تاکسی بودند یه ماکسیما میاد زنشو سوار می کنه. بچش می گه: بابا بابا مامانو بردن! می گه: مامانو ول کن شتاب رو بچسب!

به یارو میگن: بیا این عرقو بخور. یارو میخوره و بعد 10 دقیقه میگردش. بهش میگن: آب بود که خوردی. یارو میگه: دیگه دیر گفتید منو گرفته

یارو میره الکتریکی میگه: گلاب به رویتون ، لامپ دارید؟ یارو میگه: آره ولی چرا گلاب به رومون؟ یارو میگه: آخه برای توالت میخوام.

یارو میره جبهه بعد از 2 روز برمیگرده. بهش میگن: چی شد اینقدر زود برگشتی؟ یارو میگه: بابا اونجا به قصد جون تفنگ بازی میکنند.

؟؟؟ دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ

نوکه اومد به بازار، کهنه می‌شه دل آزار

اگر قدر قدیمی‌ها را ندانیم، آیندگان نیز ما را به‌زودی فراموش می‌کنند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حکایت

جوانی خدمت رسول خدا(ص) رسید و به آن بزرگوار عرض کرد: «مادر پیری دارم که همه کارهای شخصی او را انجام می‌دهم. هم‌چون مادری که کودک ناتوانش را اداره می‌کند، من هم کارهای مادرم را سامان می‌دهم؛ آیا توانسته‌ام حق او را ادا کنم؟»

جوان، انتظار داشت که رسول خدا(ص) بفرمایند: آری! تو توانسته‌ای حق و حقوق مادر خود را ادا کنی! رسول خدا(ص)

متأسفانه، برخی افراد همین که به مقام و موقعیت جدیدی می‌رسند و رفقای تازه‌ای می‌یابند، دوستان گذشته را فراموش می‌کنند. در منطق آنان، چون کالای نویی به بازار آمده، باید کالاهای قدیمی را به موزه‌ها و سمساری‌ها سپرد! در حالی که به قول قدیمی‌ها، دو چیز، قدیمی‌اش خوب است: یکی از آن دو چیز، دوست می‌باشد؛ دلیل آن هم روشن است؛ زیرا اگر این دوست، که قدیمی شده، اطمینان‌بخش نبود، در نیمه راه از انسان دل می‌برید، عمر این دوستی کفاف نمی‌کرد که قدمت پیدا کند. لابد این دوست آن مقدار گذشت و بزرگواری داشته است که در کشاکش زمان به نامهربانی احتمالی دوست خود بسازد و رشته دوستی را از هم نگسلد؛ پس دوست قدیمی، لیاقت دوستی و همراهی را دارد. اما این‌که امروز دوست ما شده و حکم کالای جدیدالورود را دارد، هنوز امتحان خود را پس نداده است،؛ از این‌رو عقلی و منطقی نیست که دوست دیرینه امتحان پس‌داده با وفا را فدای کسی کنیم که هنوز دوستی و محبتش برایمان مجهول، نامشخص و احیاناً نامطمئن می‌نماید. یک محاسبه معمولی

براساس یک محاسبه عقلی و عرفی، اگر پیدا کردن دوست جدید پسندیده باشد، نگه‌داری دوستان قدیمی،‌ برتر و ارزش‌مندتر است و این برخلاف برداشت سوئی است که از ضرب المثل مورد اشاره، به عمل می‌آید. نکته آخر

براساس روایتی از معصوم(ع) فرد ناتوان، کسی است که از یافتن دوست، ناتوان باشد و از او ناتوان‌تر، کسی است که دوستان قبلی‌اش را از دست بدهد.

یکی از استادان دانشگاه، در بهترین مکان منزلش، تصویر معلم کلاس اول خود را قاب گرفته و گذاشته بود. شاگردان که نمی‌دانستند عکس کیست، از او پرسیدند: این تصویر چه کسی است؟ استاد جواب داد: «تصویر اولین معلم من است؛ اولین کسی که مرا با الفبای زبان، آشنا ساخت.» در منطق این استاد، اگر نو می‌توانست جای قدیمی‌ها را بگیرد، علی القاعده بایستی تصویر یک استاد دانشگاه را به جای آن معلم کلاس اول ابتدایی گذاشت؛ برای این‌که شاگردی در محضر استاد دانشگاه، جدیدتر از شاگردی در محضر معلم کلاس اول بوده است.

هرگاه، قدر قدیمی‌ها و کهنه شده‌ها را ندانیم، آیندگان نیز ما را به‌زودی فراموش می‌کنند. فراموش نکنیم که دنیا با ما همان معامله را می‌کند، که ما بر دیگران روا می‌داریم.آری اینچنین هست دوست عزیز.

/// دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ب.ظ

میدونم چرا جواب نمینویسی
آخه او پایین نوشته دوست خوبم:
و شما اونجا باید جواب بدی
و منم دوست خوبی نبودم
برای همین بی پاسخ هست نوشته ام
مهم نیست
گفتم که خیلی مغروری بچه

من نمیدونم کی هستی اما دلیل اینکه جواب ننوشتم این نیست که


گفتی



من مغرور نیستم

٬٬٬ سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:16 ق.ظ

من چون اهل جنوبم ودختر دریا هستم خوب به هر حال باید به دریا و سرگرمیهایی که مربوط به دریا هستن هم علاقه داشته باشم

مثل قایقرانی که من عاشقشم
علاقه مندی ها من به نوشتن و خواندن علاقه دارم من خواندن کتابهای رمان رو خیلی دوست دارم
به غمکده یاس هم علاقه فراوانی دارم
چون تنها جایی هست که در آن احساس آرامش میکنم

خیلی خوبه دختری به این چیز ها علاقه داره
کوچولو بزرگ شدی فراموش میکنی.

!!! سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ب.ظ

شبی در خواب دیدم مرا می خوانند. راهی شدم. به دری رسیدم. به آرامی درِ خانه کوبیدم. ندا آمد: درون آی، گفتم: به چه روی؟ گفتا: برای آنچه نمی دانی.

هراسان پرسیدم: برای چون منی هم زمانی است؟

پاسخ رسید: تا ابدیت... تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری اوست که ابدی و جاوید است.

پرسیدم: بار خدایا چه عملی از بندگانت پیش از همه تو را به تعجب وا می دارد؟

پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می برید و دوران پس ازآن را در حسرت بازگشت به کودکی می گذرانید، اینکه شما سلامتی خود را فدای مال اندوزی می کنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می نمایید. اینکه شما به قدری نگران آینده اید که حال را فراموش می کنید، در حالی که نه حال را دارید و ئه آینده را.

اینکه شما طوری زندگی می کنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می گیرد که گویی هرگز زنده نبوده اید.

سکوت کردم، اندیشیدم. در خانه چنین گشوده! چه می طلبیدم؟ بلی، آموختن.

پرسیدم: چه بیاموزم؟

پاسخ آمد:

بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی کشد ولی برای التیام بخشیدنِ آن، به سالها وقت نیاز است.

بیاموزید که هرگز نمی توانید کسی را مجبور به دوست داشتنِ خود کنید، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آیینه ای از کردار و اخلاق خود شما است.

بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنید، از آنجا که هر یک از شما تنها به تنهایی و بر حسب شایستگی های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می گیرد.

بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعف و نقصان های شما آشنایند و لیک شما را همان گونه که هستید دوست دارند.

بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی دهد. بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست.

بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی مهری ای که نسبت به شما روا می دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل پسندیده را با ممارست بیشتر در خود تقویت نمایید.

بیاموزید که دو نفر می توانند به یک چیز یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو از آن، هیچگاه یکسان نخواهد بود.

بیاموزید در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نکنید، آنگاه که مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید راضی و خشنود شوید.

بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیشتر دارد، بلکه آن است که خواسته های کمتری دارد...

ای بنده من به خاطر داشته باش که مردم گفته های تو را فراموش می کنند، مردم کرده های تو را نیز از یاد خواهند برد، ولی هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند برد.

پ.ش چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ب.ظ

آنجا که چشمان مشتاقی برای انسانی اشک می ریزد،

زندگی به رنج کشیدنش می ارزد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !

پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند

پرهایش سفید می ماند

ولی قلبش سیاه میشود

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است (دکتر علی شریعتی)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
(دکتر علی شریعتی)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری
(دکتر علی شریعتی)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد (دکتر علی شریعتی)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد
هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب در جستجوی شب
که یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات ، گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ

* * * ** * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چه امید بندم در این زندگانی
که در نا امیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
عشق تنها کار بی چرای عالم است ، چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آیا در این دنیا کسی هست بفهمد
که در این لحظه چه می کشم ؟ چه حالی دارم؟
چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب خوب خوب

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود
هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم
و هنگامی تشنه آتش شدم،
که در برابرم دریا بود و دربا و دریا ...!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از دیده به جاش اشک خون می آید
دل خون شده ، از دیده برون می آید
دل خون شد از این غصه که از قصه عشق
می دید که آهنگ جنون می آید

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،
آدمی را همواره در پی گم شده اش،
ملتهبانه به هر سو می کشاند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ، خطرناک تر می گردد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست

اسراف محبت است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی است و زاده انسان بودن.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلی که از بی کسی غمگین است ، هر کسی را می تواند تحمل کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
.عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

.خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مرا کسی نساخت ، خدا ساخت . نه آنچنان که کسی می خواست ، که من کس نداشتم . کسم خدا بود ، کس بی کسان.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

.هر کسی را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست.

....... پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ب.ظ

برای نگفتن



آنقدر حرف دارم



که زبان حوصله ام سررفته است...



و برای نوشتن



آنقدر که قلم میان انگشتانم به خواب می‏رود...



تا بعد...

!!! پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ب.ظ



یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد؛ نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد؛ خطی

ننویسم که آزار دهد کسی را؛ یادم باشد که روز و روزگار خوش است و تنها دل ما

دل نیست؛ یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از

صداقت ندهم؛ یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور

بپاشم؛ یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن؛ یادم

باشد سنگ خیلی تنهاست ... یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل

تنگش بشکند؛ یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای

تکرار اشتباهات گذشتگان؛ یادم باشد زندگی را دوست دارم؛ یادم باشد هر گاه ارزش

زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا

به مفهوم بودن پی ببرم؛ یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره

گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد؛ یادم باشد

معجزه قاصدکها را باور داشته باشم؛ یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به

دست دل خودش باز می شود؛ یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها

نمانم؛ یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم؛ یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی

چیزها آموخت؛ یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم؛ یادم باشد زمان بهترین استاد

است؛ یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت بر فرقم

نکوبم! یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود؛ یادم باشد قلب کسی را

نشکنم؛ یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد؛ یادم باشد پلهای پشت سرم را

ویران نکنم؛ یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد؛ یادم

باشد که عشق کیمیای زندگیست؛ یادم باشد که ادمها همه ارزشمند اند و همه می توانند

مهربان و دلسوز باشند؛ یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات.

!!! جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ

دعوی چه کنی؟ داعیه ‌داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند

آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»

داغ است دل لاله و نیلی ست بر سرو
کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند


گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کز کاخ هنر نادره ‌کاران ............. همه رفتند


افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه‌ گساران .......... همه رفتند


فریاد که گنجینه ‌طرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند


یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند


خون‌بار، بهار! از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران ....... همه رفتند

(ملک الشعرای بهار)

علیرضا/ش شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ق.ظ



صلوات

خواهی که در پناه کرامات سرمدی

ایمن شوی زفتنه و ایمن زهر بدی

لبریز کن زعطر گلِ نور سینه را

با ذکر سبز یک صلوات محمدی (صلی الله علیه وآله وسلم)


ممنونم از مطالب جالبتون

علیرضا/ش شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ق.ظ

السلام ای در شهــادت پای بست
ای که پیمان تو را دشمن شکست
الســــلام ای ســربــریده میهمــان
در کنـــــار نهـــــــــــــری از آب روان

اربعین سرور و سالار شهیدان حضرت امام حسین علیه السلام و یاران باوفایش بر همگان تسلیت باد

بر شما و خانواده محترمتون هم تسلیت باد ممنونم

علیرضا/ش شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:55 ب.ظ

بیستم ماه صفر در تاریخ، به عنوان اربعین حسینی مشهور شده است. در برخی از روایات به بزرگداشت این روز اشاره شده است. در حدیثی از امام حسن عسکری زیارت اربعین به عنوان یکی از نشانه‌های مؤمن شمرده شده است.[1] «اربعین» در منابع، بیشتر به دو رویداد اشاره دارد:
1- روز مراجعت اسرای کربلا از شام به مدینه؛
2- روزی که جابر بن عبدالله انصاری به زیارت قبر امام حسین(ع) مشرف شد.
اما در اینکه در این روز اسرای کربلا به کربلا رسیده باشند، تردیدی جدی وجود دارد.
شیخ مفید در «مسار الشیعه» آورده است:
«روز اربعین، روزی است که اهل بیت امام حسین(ع)، از شام به سوی مدینه مراجعت کردند و نیز روزی است که جابر بن عبدالله برای زیارت امام حسین(ع) وارد کربلا شد».[2]

شیخ طوسی در «مصباح المتهجّد»[3]و ابن اعثم در الفتوح[4] نیز همین مطلب را ذکر کرده‌اند. میرزا حسین نوری می‌نویسد:
«از عبارت شیخ مفید و شیخ طوسی استفاده می‌شود که روز اربعین روزی است که اسرار از شام به مقصد مدینه خارج شدند. نه آنکه در آن روز به مدینه رسیدند.[5] »

در این میان سید بن طاوس در «لهوف»، اربعین را روز بازگشت اسرا از شام به کربلا ذکر کرده است. ایشان می‌نویسد:
«وقتی اسرای کربلا از شام به طرف عراق بازگشتند به راهنمای کاروان گفتند: ما را به کربلا ببر. بنابراین آن‌ها به محل شهادت امام حسین(ع) آمدند. سپس در آنجا به اقامه عزا و گریه و زاری برای اباعبدالله پرداختند ...»[6]

ابن نما حلی نیز روز اربعین را روز بازگشت اسرا از شام به کربلا و ملاقات آن‌ها با جابر و عده‌ای از بنی هاشم ذکر کرده است.[7] میرزا حسین نوری پس از از نقل قول سید بن طاوس به نقد آن پرداخته است.[8]
رسول جعفریان می‌نویسد:
«شیخ مفید در ارشاد، ابومخنّف در مقتل الحسین، بلاذری در انساب الاشراف، دینوری در اخبار الطوال و أبن سعد در الطبقات الکبری، اشاره‌ای به بازگشت اسرا به کربلا نکرده‌اند».[9]

شیخ عباس قمی هم داستان آمدن اسرای کربلا را در اربعین از شام به کربلا بسیار بعید می‌داند.[10]
محمدابراهیم آیتی[11] و شهید مطهری (ره) نیز آمدن اسرای کربلا را در روز اربعین به کربلا، انکار کرده‌اند. شهید مطهری می‌نویسد:
«جز در کتاب لهوف که آن هم نویسنده‌اش در کتاب‌های دیگرش آن را تکذیب کرده و لااقل تأکید نکرده، در هیچ کتاب دیگری چنین چیزی نیست و هیچ دلیل عقلی هم این را تأیید نمی‌کند».[12]

امّا در خصوص ورود جابر بن عبدالله انصاری در روز اربعین سال 61 هجری به کربلا، به نظر می‌رسد بین منابع تاریخی چندان اختلافی نباشد. شیخ طوسی می‌نویسد:
«روز اربعین روزی است که جابر بن عبدالله انصاری صحابی رسول خدا(ص) از مدینه برای زیارت قبر امام حسین(ع) به کربلا آمد و او اولین زائری بود که قبر شریف آن حضرت را زیارت کرد».[13]

مرحوم آیتی می‌نویسد:
«جابر بیستم ماه صفر، درست چهل روز بعد از شهادت امام وارد کربلا شد و سنت زیارت اربعین امام به دست او تأسیس گردید».[14]

فردی که به همراه جابر در این روز به کربلا آمده «عطیه بن سعد بن جناده عوفی کوفی» است. آیتی، در خصوصی شخصیت وی می‌نویسد:
«بسیار شده است که از روی نادانی و بی‌اطلاعی وی را غلام جابر گفته‌اند، در حالی که او یکی از بزرگترین دانشمندان و مفسران اسلامی است. وی از بزرگان تابعین و از شاگردان عبدالله بن عباس می‌باشد. و تفسیری در پنج مجلّد بر قرآن مجید نوشته و از راویان حدیث محسوب می‌شود».[15]

در کتاب بشادة المصطفی آمده است:
عطیه عوفی می‌گوید، به همراه جابر بن عبدالله انصاری به منظور زیارت قبر امام حسین(ع) وارد کربلا شدیم. جابر نزدیک شریعه فرات رفت. غسل کرد و لباس‌های نیکو پوشید ... سپس به طرف قبر مطهر حرکت کردیم. جابر هیچ قدمی را بر نمی‌داشت، الا اینکه ذکر خدا می‌گفت. تا به نزدیک قبر رسیدیم. سپس به من گفت مرا به قبر برسان.[16]
من دست او را روی قبر گذاشتم. جابر روی قبر افتاد و غش کرد. سپس من مقداری آب روی صورتش پاشیدم وقتی به هوش آمد سه بار گفت: یا حسین. سپس گفت: ای حسین چرا جواب مرا نمی‌دهی؟! سپس به خودش گفت: چگونه می‌توانی جواب دهی در حالی که رگ های گلوی تو را بریده‌اند و بین سر و بدنت جدایی افتاده است. شهادت می‌دهم که تو فرزند خاتم النبین و سید المؤمنین ... و پنجمین فرد از " اصحاب کساء " هستی ...درود و سلام و رضوان الهی بر تو باد. سپس به اطراف قبر امام حسین(ع) حرکت کرد و گفت: السلام علیکم ایتها الارواح التی حلت بفناء الحسین ... اشهد انکم اقمتم الصلاة و آتیتم الزکاة و امرتم بالمعروف و نهیتم عن المنکر...»[17]
به نظر می‌رسد روز اربعین روزی است که اهل بیت امام حسین(ع) از شام به قصد مدینه حرکت کرده‌اند. به جز «لهوف»[18] که جریان ورود اهل بیت امام حسین(ع) را در این روز به کربلا نقل کرده، و البته در کتاب‌های دیگرش هم آن را تائید نکرده است، در منابع دست اول مطلبی در خصوص ورود اسرای کربلا در روز اربعین به کربلا وجود ندارد.


منابع

[1]- محمد بن محمد بن نعمان، المزار، قم، مدرسه الامام الهادی، چاپ اول،ص 53.
[2]- محمد بن محمد بن نعمان، مسار الشیعه، بیروت، دارالمفید، 1414، چاپ دوم، ص 46.
[3]- شیخ طوسی، محمد بن حسن؛ مصباح المتهجد، بیروت، مؤسسه الشیعه، چاپ اول، 1411، ص 787.
[4]- ابن اعلم کوفی، احمد؛ ترجمه محمد بن محمد بن مستوفی هروی، تهران، انتشارات آموزش و انقلاب اسلامی، 1372، ص 916.
[5]- النوری، المیرزا؛ لولو و مرجان، تهران، فراهانی، 1364، ص 154.
[6]- حسنی، سید ابن طاووس، اللهوف فی قتلی الطوف، بیجا، مهر، 1417ه.ق، ص114
[7]- حلی، ابن نما؛ مثیر الاحزان، نجف، الحیدریه، 1369ه.ق، ص86.
[8]- نوری، المیرزا؛ پیشین، ص 152.
[9]- جعفریان، رسول؛ نأملی در نهضت عاشورا، قم، نشر مورخ، 1386ش، ص 216.
[10]- قمی، شیخ عباس؛ منتهی الامال، بی‌جا، مطبوعاتی حسینی، 1370، ج1، ص 525.
[11]- آیتی، محمد ابراهیم؛ بررسی تاریخ عاشورا، تهران، صدوق، 1372ه.ش، هشتم، ص139.
[12]- مطهری، مرتضی؛ حماسه حسینی، تهران، صدرا، 1373، چاپ بیست و یکم، ج1، ص 30.
[13]- طوسی، محمد بن حسن؛ پیشین، ص 787.
[14]- آیتی، محمدابراهیم، پیشین، ص 231-230.
[15]- همان، ص 232-231.
[16]- برخی نقل کرده‌اند که جابر در این زمان تقریباً نابینا بوده است.
[17]- طبری، محمد بن علی؛ بشارة المصطفی، قم، مؤسسه النشر الاسلامی، 1420، چاپ اول، ص 126.
[18]- به این نکته نیز باید توجه داشت که لهوف از منابع دست اول نیست این کتاب در قرن هفتم هجری نوشته شده است.

مممنونم بابت این همه مطالب خوب و آموزنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد