غمکده یاس

**داســـــــتان تنهایی من ورویـــــــــــــــــــــا**

غمکده یاس

**داســـــــتان تنهایی من ورویـــــــــــــــــــــا**

دلم گرفت............

نظرات 8 + ارسال نظر
یار مهربون دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ب.ظ


وحدس می زنم شبی مرا جواب می کنی

وقصر کوچک دل مرا خراب می کنی


سر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ای

ولی برای رفتنت عجب شتاب می کنی


من از کنار پنجره تو را نگاه می کنم

و تو به نام دیگری مرا خطاب می کنی


چه ساده در ازای یک نگاه پاک و ماندنی

هزار مرتبه مرا ز خجلت آب می کنی


به خاطر تو من همیشه با همه غریبه ام

تو کمتر از غریبه ای مرا حساب می کنی


و کاش گفته بودی از همان نگاه اوّلت

که بعد من دوباره دوست انتخاب می کنی

علیرضا/ش یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ب.ظ


آه! می گویند چون بگذشت روزی


بگذرد هر چیز با آن روز.


باز می گویند خوابی هست کار زندگانی


ز آن نباید یاد کردن


خاطر خود را


بی سبب ناشاد کردن.


بر خلاف یاوه مردم


پیش چشم من ولیکن


نگذرد چیزی بدون سوز


می کشم تصویر آن را


یاد می آرم از آن روز!


ُ

«نیما یوشیج»

ِّ

ممنونم از شعر بسیا زیبایت

علیرضا/ش یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 ب.ظ


پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم

پیش از آنکه پرده فرو افتد

پیش از پژمردن آخرین گل

بر آنم که زندگی کنم

بر آنم که عشق بورزم

بر آنم که باشم

در این جهان ظلمانی

در این روزگار سرشار از فجایع

در این دنیای پر از کینه

نزد کسانی که نیازمند منند

کسانی که نیازمند ایشانم

کسانی که ستایش انگیزند

تا دریابم

شگفتی کنم

بازشناسم

که ام

که می توانم باشم

که می خواهم باشم

تا روز ها بی ثمر نماند

ساعت ها جان یابد

لحظه ها گران بار شود

هنگامی که می خندم

هنگامی که می گریم

هنگامی که لب فرو می بندم

در سفرم به سوی تو به سوی خود به سوی خدا

که راهیست ناشناخته پر خار ناهموار

راهی که باری در آن گام می گذارم

که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم

بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را

بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را

بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات

اکنون مرگ می تواند فراز آید

اکنون می توانم به راه افتم

اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام...


مارگوت بیکـِل

؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ق.ظ


بودن ...
دوست داشتن سخت نیست

دوست را داشتن سخت است

آب بودن سخت نیست

زلال بودن سخت است

عاشق بودن سخت نیست

عشق را باختن سخت است

نگاهت را به دور دست بیانداز

عاشق را با آب دوست دار

و دوست داشتن را با زلال عشق

اذیت نکن بگو کی هستی تا الان ۱۵ نظر گذاشتیه اما خودتو معرفی

نکردیه آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ق.ظ

قصه ی آدم و حوا که میگن مسخره نیست

یوسف و عشق زلیخا که میگن مسخره نیست

خوشه ی گندم و اون وسوسه ی ابلیس شوم

منشاء ِ اون همه بلوا که میگن مسخره نیست

بازی دلقکای دربار ِ بی تاج ِ فریب

عرفان ابلیس رسوا که میگن مسخره نیست

قصه ی هزار و یک شب و هزار و یک دروغ

اون همه حرفای بیجا که میگن مسخره نیست

عصای آتشی و کشتی و سیلاب ِ بزرگ

جاده ی شکاف دریا که میگن مسخره نیست

نهرای جاری و باغای پر از حور بهشت

شعله ی داغ و مهیا که میگن مسخره نیست

بردن دین مبین رو همه جا با زر و زور

کشتن مردم دنیا که میگن مسخره نیست

این همه سد دل و مهر دهن ، دوزخ درد

برزخ ِ کابوس و رویا که میگن مسخره نیست

جایی که منطق و فکر ِ مردمش مسخره هست

باور این همه حرفا که میگن ، مسخره نیست

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


آخه اینم شد اســـــــــــــــــم؟

م.ن دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:06 ب.ظ

نمیخوام دیگه اسمم برات ناراحت کننده باشه . اگه دوست نداری دیگه نیام اینجا. هر طور راحتی.و قصد اذیت کردن هم ندارم. چون تابحال حتی به دشمنام هم اذیت نکردم چه برسه به......پس فکر کن یه دوست بی نام و نشون از گذشته های دور.

پ.ش جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ب.ظ


یکی بود یکی نبود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.

روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.

بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد.

روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند.»

؟؟؟؟ جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ب.ظ



دلم گرفته ای دوست

هوای گریه با من

گر از قفس گریزم

کجا روم کجا من ؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندارم

که دیده بر گشودم به کنج تنکنا من

نه بسته ام به کس دل نه بسته دل به من کس

چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

ز من هرآن که او دور چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزون ؟ نبودنم چه کاهد ؟

که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست !

هوای گریه با من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد